امتحان پشت امتحان و هر بار با یک اشتباه گند میزنم به زندگیم . همه ی وقت و زمانم رو میذارم اما هیچی آخرش نسیبم نمیشه . شاید همون پاس کردن هم به خیر سری تلاشامه. گوه توی هر چی شیوه ی آموزشیه این مملکت که فقط ادعا داره و هیچ حرف حقی رو قبول ندارن .هنوز چیزی معلوم نیست اما احتمالا این درس رو بیفتم . میخوام بزنم برم بیرون.اصلا انوبوس میگیرم یه چند روز برم شهرم . دیگه نمیتونم تو این قفس بمونم .
تو این دوران که نه ، همیشه و همیشه آدم های عوضی زیاد بودن . آدم هایی که حضورشون و زنده بودنشون حالتونو خراب میکنه . تف به زندگی سیاهی که قراره با اینها شریک شم .
به یک س رسیدم که باید تمومش کنم . و دوباره برخاستنو از سر بگیرم .
از این تاریخ شروع یک تاریکی در وجودم است . یکم بهمن ۱۳۹۷ . در تاریکی زندگی میکنم و از نو متولد میشم. از نو همه چیز رو میسازم و تمام قدرت و نیرو رو از تاریکی میگیرم.
منو تاریکی صدا کن. یک صدایی ته دلم مدام همینو تکرار میکنه . اصلا ربطی به این نداره که بزرگترین امتحانم خراب کردم . اصلا به این ربط نداره که بهترین دوستم پشتمو خالی کرد . اصلا به این ربطی نداره که بهترین دوستم رو تو این چندماه به سختی تحمل کردم . اصلا به این ربطی نداره که کوچیک و خوار شدم و کمترین ارزشی برای هیچکس ندارم . اصلا به این ربطی نداره که ماه هاست ارتباطم با او قطع شده . حالم اونقدر مزخرفه که میخوام هیچ چیزی رو به هیچ کاری ربط ندم فقط میخوام بشینم تو تاریکی بدون اینکه حتی قطره ای اشک بریزم بدون حتی یک نخ سیگار . فقط سکوت کنم و به سقف دودی تاقم خیره شم . فقط خیره شم و شعله خشم رو تو وجودم حفظ کنم . تو تموم این تاریکی صدایی هست که مدام بهم میگه قوی باش . قوی باش . قوی باش . پاشو . پاشو.پاشو. ناامید نشو.ناامید نشو.ناامید نشو. تموم اون صدا ها تموم حس اون تاریکی رو روی تابلو دیوار اتاق نوشتم . فقط کلمات تکراری ۱۰ بار ۲۰ بار و مدام تکرار و تکرار و تکرار . فقط تاریکیه که میتونه کمک کنه .
نمیدونم چی بگم و نمیدونم از کجا باید شروع کنم فقط اینکه از همون روز اول یک احساسی مثل خوره افتاد تو وجودم و هر بار با دیدنت از درون نابودم کرد.تو کجا بودی و من کجا بودم.
عیبی نداره . شاید باید یه عده ای از زندگی آدم برن بیرون .
اون دنیا اما .
عیب داره انگار .
عیب داره چون تو ذهن و فکرم همیشه دارمشون .
انگار دارن با روح و ذهنم بازی میکنه . یادم به یادشونه . بخاطر همینه که نمیخوام با کسی صمیمی بشم . عه لعنتی چرا زود رفتی کاش قبل رفتنت می اومدم بهت سر میزدم کاش قدر اون صداتو میدونستم کاش قدر مردی و معرفتتو همه میدونستن .
خدا بیامرزتت مرد:(
میخواستم یک بارم شده باز پاشمو یکاری کنم که بتونم نفس بکشم اما نشد . مثل تموم نشدن های قبلی .انگار طلسمیه که سال هاست پاهامو بسته و بی درنگ با چکشی میکوبه رو سرم . سیمرغ شاید برای من ساخته نشده شاید سرنوشت نمیذاره . متاسفم بخاطر تمام چیزهایی که با علاقه یاد گرفتم ولی استفاده ای نکردم متاسفم بخاطر تمام زمان های کودکی که با لبخند و شوق فقط به بهانه ی آنها زندگی میکردم . شاید درمیان این غبار گوشه ای زندگیم را با آنها رنگ کردم اما الان .
از طرفی یک تاسف برای خودم که همچنان سالهاست که زندگی نکردم
درباره این سایت